چهارشنبه، ۲۷ فروردین ۱۴۰۴
شبها وقتی بچهها خواب بودند و خانه در سکوتی لطیف فرو میرفت، خودش را در آینه نگاه میکرد. چشمانش هنوز برق داشت، اما خطوطی که روی صورتش افتاده بود، او را به فکر فرو میبرد.
نه از پیری میترسید، نه از تغییر… اما دلش برای نرمی پوستش تنگ شده بود. برای آن حس طراوتی که زمانی صبحها با بیدار شدن روی گونههایش بود.
یک شب، وقتی در حال گشتوگذار در سایتها بود، چشمانش روی جملهای مکث کرد:
"زیبایی از نو شروع میشود…"
ست لیفت ریچ نوایج پلاس اوریفلیم. نمیدانست چرا، اما دلش لرزید. انگار چیزی در این جمله پنهان بود… یک وعدهی بیصدا برای بیداری دوباره.
با خودش فکر کرد: "چرا نه؟ فقط برای خودم، فقط برای حسی که مدتهاست فراموشش کردهام."
روزها گذشت. هر بار که سرم را روی پوستش میزد، کرم دور چشم را با نوک انگشتش ماساژ میداد، یا دستهایش را با نرمی کرم شب نوازش میکرد، چیزی در وجودش آرام میگرفت.
پوستش آرام آرام جان گرفت. صورتش نه تنها روشنتر شد، بلکه دلش هم گرم شد. انگار با هر بار لمس، یادش میآمد که هنوز هم میتواند بدرخشد.
آن روز وقتی دخترش با ذوق گفت:
"مامان، امروز خیلی خوشگل شدی!"
لبخند زد.
نه فقط به خاطر پوستش،
بلکه به خاطر زنی که دوباره به خودش برگشته بود...
اگر خواستی برای این بلاگ:
سئو حرفهای
نسخه انگلیسی
بنر تبلیغاتی
یا کپشن جذاب اینستاگرامی
هم برات آماده کنم، فقط کافیه بگی 🌿